احضار شاه ساسانی برای مرمت پایگاه اجتماعی ترک خورده

در میدان پایتخت، نبردی در جریان است. جنگ دوازدهروزه تمام شده، اما غریو شمشیرها جای خود را به جنگی خاموشتر و شاید عمیقتر داده است: نبرد روایتها. در این صحنهآرایی جدید، بر بیلبوردهای عظیم شهری و میادین، کوروش و شاپور در کنار نمادهای انقلابی نشستهاند. در تصویری غریب، نخستوزیر اسرائیل در برابر هیبت یک پادشاه ساسانی و در قیاس با والرین، امپراتور اسیر روم، به زانو درآمده است. این همنشینی نامأنوس، این کلاژ تاریخی که گذشته و حال را بیپروا به هم میدوزد، بیش از آنکه قدرت را به رخ بکشد، از زخمی عمیق در روایت رسمی پرده برمیدارد.
حکومت، برای ترمیم پایگاه اجتماعیِ ترکخوردهاش، به ناچار دست به دامن تاریخ شده است. سنگبنای مشروعیت، گویی در حال جابجایی است؛ از آسمان به زمین، از ایدئولوژی محض به ناسیونالیسم باستانی. اما این تغییر مسیر، نه حاصل یک دوراندیشی راهبردی، که بیشتر زاییده استیصال به نظر میرسد؛ جستجویی تبآلود برای یافتن روایتی که مرهمی بر زخمهای ملتی آسیبدیده باشد و در بحبوحه بحران، سرمایهای نمادین برای بقا فراهم کند.
طنز ماجرا اینجاست که این چرخش به باستانگرایی، خود تکرار الگویی سابقهدار در تاریخ طولانی ایران است. حکومتها در این سرزمین، هرگاه با بحران مشروعیت روبهرو شدهاند، به این سرمایه نمادین دست یازیدهاند. این حرکت، بیش از آنکه ابداعی تازه باشد، تکرار سنتی دیرینه برای بقاست؛ تلاشی که از سر استیصال، به همان روایتی پناه میبرد که روزگاری آن را رقیب خود میدانست.
برای درک عمق این الگو، برای فهمیدن اینکه چگونه میتوان تاریخ را بر سنگ تراشید و اذهان را برای قرنها مهندسی کرد، باید به سراغ یکی از بزرگترین استادان این هنر، مردی که خود این بازی را به کمال رساند و امروز در میان میادین و بنرها جا خوش کرده، برویم: شاپور اول ساسانی.
کارآموز پدر
شاپور اول، دومین پادشاه ساسانی که از ۲۴۰ تا ۲۷۰ میلادی بر ایرانشهر حکومت کرد، صرفاً یکی از برجستهترین فاتحان تاریخ ایران نبود. او استادی بیرقیب در هنر پیچیده تبلیغات شاهی بود. او همان شاهی است که تصویری ابدی از خود در حافظه جمعی ما به جا گذاشت: امپراتور روم را در میدان جنگ به اسارت گرفت و این پیروزی افسانهای را بر سینه کوهها جاودانه کرد.
اما قبل از آن همه شکوه، قبل از آنکه به نماد پیروزی شرق بر غرب بدل شود، شاپور مسیر دیگری را میپیمود: مسیر کارآموزی در کنار پدرش، اردشیر اول، بنیانگذار بیرحم و جاهطلب سلسله ساسانی.
اردشیر، که خود از خاندانی روحانی در اصطخر پارس برخاسته بود، اشکانیانِ فرسوده را سرنگون کرد و نیاز داشت تا این غصب قدرت را توجیه کند. او باید مشروعیتی برای سلسله نوپای خود میساخت. ساسانیان خود استادان پروپاگاندا بودند و شاپور در دوران قدرتگیری پدر، ناظری منفعل نبود. او در نبرد سرنوشتساز هرمزدگان جنگید و در همان نقش برجسته معروف فیروزآباد، درست پشت سر پدرش، در حال شکست دادن یک سردار اشکانی به تصویر کشیده شده است.
اردشیر او را جانشین خود اعلام کرد و شواهد نشان میدهد که این دو برای مدتی، احتمالاً از سال ۲۴۰ میلادی با فتح هترا، به شکل مشترک سلطنت کردند. این دوره همسلطنتی، بیش از یک دوره کارآموزی نظامی بود. شاپور در این ایام، فنون پیچیده مهندسی تصویر قدرت را از پدرش میآموخت. او میدید که چگونه اردشیر، تصویر خدایان را مطابق میل خود بازطراحی میکند تا مشروعیت زمینی خود را آسمانی جلوه دهد. او در حال یادگیری بود که چگونه تاریخ را نه با جوهر، که با تیشه بر سنگ بنگارد.
شاپور پس از تاجگذاری رسمی در ۱۲ آوریل ۲۴۰ میلادی، بلافاصله با میراثخوار بزرگترین امپراتوری غرب، یعنی روم، روبهرو شد. این رویارویی، ماده خامی را فراهم کرد که شاپور برای ساختن تصویر جاودانه خود بدان نیاز داشت.
تاریخنگاری رومی، که نمیتوانست شکست از «بربرها» را بپذیرد، روایتی مغشوش و حقارتآمیز از جنگهای شاپور ارائه داده است. اما شاپور مصمم بود روایت خود را بر سینه کوه حک کند. کتیبه باشکوه او در کعبه زرتشت، که یکی از مهمترین اسناد باقیمانده از قرن سوم میلادی است، گزارشی نظامی، خشک و کوبنده از سه کارزار بزرگ او علیه سه امپراتور روم ارائه میدهد.
از کارزار نخست تا تسلیم فیلیپ
«همین که ما بر تخت مستقر شدیم» شاپور مینویسد، «گردیانوس قیصر از سراسر امپراتوری روم... سپاهی گرد آورد و... علیه ایرانشهر و ما، لشکر کشید.» این امپراتور جوان، گردیانوس سوم، در ابتدا پیروزیهایی به دست آورد و شاپور را از نصیبین عقب راند. او در نامهای مغرورانه به سنای روم نوشت: «ما تا نصیبین پیش رفتهایم و حتی به تیسفون خواهیم رسید.».
اما هرگز به آنجا نرسید. روایت شاپور کوتاه و قاطع است: «در مرزهای آسورستان، در مِسیخه... یک نبرد بزرگ روی داد؛ و گردیانوسِ قیصر هلاک شد، و ما سپاه روم را تارومار کردیم.» مورخان رومی، ناتوان از پذیرش مرگ امپراتوری در میدان نبرد، ادعا کردند او در حین عقبنشینی و به تحریک فیلیپ عرب، فرمانده گاردش، توسط سربازان خویش کشته شد. اما روایت شاپور، که با عقبنشینی ناگهانی رومیان و صلح خفتبار بعدی تأیید میشود، بسیار معتبرتر است. این نخستین بار در تاریخ بود که یک امپراتور روم در خاک دشمن جان میباخت.
پیروزی شاپور کامل بود. ارتش روم، فرمانده گارد خود را به عنوان امپراتور جدید برگزید. شاپور میگوید: «و رومیان، فیلیپ را قیصر کردند؛ و فیلیپِ قیصر برای صلح نزد ما آمد و برای جان خود پانصدهزار دینار به عنوان باج به ما پرداخت و تبعه ما شد.»
شکست فیلیپ و باج سنگینی که پرداخت، برای روم چیزی جز وقفهای خفتبار نبود. برای شاپور، این تنها پیشغذا بود.
کارزار سوم: اسارت والرین به دست شاپور
آتشبس دیری نپایید. شاپور در کتیبه مینویسد: «قیصر دروغ گفت و به ارمنستان ستم کرد.» ارمنستان، آن شاهراه حیاتی و دولت حائل ابدی، بار دیگر به نقطه جوش تبدیل شده بود. شاپور، پس از تثبیت مرزهای شرقی، با تمام قوا بازگشت.
این بار، استراتژی او صرفاً دفاعی نبود؛ تهاجمی همهجانبه بود. او ارتش خود را به دو ستون تقسیم کرد. پسرش را به ارمنستان صغیر و کاپادوکیه فرستاد و خود، ارتش اصلی را به قلب تپنده شرق روم، یعنی سوریه، هدایت کرد. در باربالیسوس، در ساحل فرات، «یک سپاه شصت هزار نفری روم را نابود کرد». این فاجعهای نظامی بود که راه را باز کرد. شاپور با افتخار، نام سی و شش قلعه و شهر فتحشده، از جمله انطاکیه، پایتخت شرق روم، را فهرست میکند.
این تحقیرهای پیاپی، امپراتوری روم را به نقطه انفجار رساند. در سال ۲۶۰ میلادی، امپراتور جدید و کهنهکار، والرین (والریانوس)، تصمیم گرفت شخصاً با ارتشی عظیم به این تهدید پارسی پایان دهد. شاپور استعداد این ارتش را هفتاد هزار نفر از تمام استانهای امپراتوری ثبت کرده است.
کارزار سوم شاپور آغاز شد. او به حران و رها (ادسا) حمله کرد. والرین برای شکستن محاصره پیش آمد. «و در آن سوی حران و رها» شاپور با همان نثر خشک و کوبنده نظامی مینویسد، «نبردی بزرگ میان ما و والریانوسِ قیصر درگرفت؛ و ما با دستان خود، والریانوس قیصر را اسیر کردیم و مابقی فرماندهان... سناتورها و افسران را نیز اسیر کردیم و به پارس بردیم.»
این لحظه، نقطه اوج تاریخ ساسانی و در عین حال، عمیقترین حضیض امپراتوری روم بود. هرگز پیش از آن، یک امپراتور روم، یک «آگوستوس»، زنده به اسارت درنیامده بود. خبر اسارت او مانند غرش تندر در سراسر اروپا و آسیا پیچید.
ماشین پروپاگاندا؛ حک کردن تاریخ بر سنگ
شاپور نیک میدانست که پیروزی نظامی، هرچقدر هم بزرگ، در غبار زمان محو میشود، مگر آنکه بر حافظه جمعی حک شود. تاریخ را فاتحان مینویسند، اما شاپور میخواست تاریخ را بتراشد.
او به مؤثرترین رسانه تبلیغاتی آن عصر، یعنی سنگنگارههای یادمانی، روی آورد تا روایت خود را ابدی کند. هشت نقش برجسته عظیم، عمدتاً در قلب پارس، در مکانهایی، چون نقش رستم و بیشاپور، به دستور او حجاری شد. این سنگنگارهها، بهویژه آنهایی که سه امپراتور رومی را همزمان به تصویر میکشند (مانند نقش رستم یا دارابگرد)، یک بیانیه سیاسی فشرده و یک اینفوگرافیک سنگی هستند. در این صحنه باشکوه، شاپور سوار بر اسب، مسلط، آرام و پیروز، سه سرنوشت متفاوت را در یک قاب واحد روایت میکند. این یک شاهکار پروپاگانداست که سه کارزار، سه پیروزی و سه سرنوشت متفاوت را در یک تصویر واحد فشرده کرده است:
فصل اول داستان حکایت دشمنِ نابودشده، گردیانوس، با پیکری بیجان در زیر سم اسب شاه آغاز میشود. این گردیانوس سوم است که در کارزار نخست «هلاک شد». او نماد دشمنی است که به طور کامل نابود شده و اکنون، لگدمالِ قدرت شاه پیروزمند است.
پرده دوم، دشمنِ تسلیمشده، فیلیپ، مردی است که به زانو درآمده و دستهایش را به نشانه التماس گشوده است. این فیلیپ عرب است که پس از شکست، «برای صلح آمد» و با پرداخت باج، تسلیم شد. حالت زانوزدن او، یک نماد جهانی برای طلب بخشش و به رسمیت شناختن برتری طرف مقابل است؛ او شکستخوردهای است که جانش را خریده.
اما اوج این روایت سنگی، اما در سومین قیصر نهفته است: دشمنِ اسیر (والرین): او برخلاف دو تن دیگر، ایستاده است، اما شاپور مچ دست او را محکم در چنگ خود گرفته. این حالت، نه نشانه مذاکره یا تسلیم، که نماد عریان اسارت است؛ ترجمه تصویریِ همان عبارت مغرورانه شاپور در کتیبهاش: «با دستان خود، والریانوس قیصر را اسیر کردیم.»
با این حال، تاریخنگاری مدرن لایههای پیچیدهتری را آشکار کرده است. برخی محققان معتقدند این صحنهها ممکن است در طول زمان «ویرایش» شده باشند. برای مثال، در نقش دارابگرد، پادشاه تاجی شبیه به تاج اردشیر بر سر دارد. نظریهای معتقد است این نقش ممکن است در دوران همسلطنتی کنده شده و ابتدا فقط پیروزی بر گردیانوس و فیلیپ را نشان میداده، اما پس از سال ۲۶۰ میلادی، پیکر ایستاده والرین به آن اضافه شده است.
نظریاتی جسورانهتر، نقوش عظیم بیشاپور را بازتفسیر میکنند و معتقدند که آنها اصلاً والرین یا فیلیپ را نشان نمیدهند، بلکه تسلیم شدن یک غاصب محلی امپراتوری در حمص امروزی و تصاحب خزانه معبد او را ثبت کردهاند.
فارغ از اینکه کدام نظریه دقیقا درست است، همگی یک واقعیت را تایید میکنند: شاپور یک استاد پروپاگاندا بود که به طور مداوم در حال بهروزرسانی کارنامه پیروزیهای خود بر صخرههای پارس بود. او تاریخ را آنگونه که میخواست، میتراشید.
جادوی شاپور؛ مهندسی تصویرِ خدا
پیروزیهای نظامی شاپور، هرچقدر هم باشکوه، تنها نیمی از داستان مشروعیت او بودند. او به چیزی فراتر از قدرت شمشیر نیاز داشت؛ او به تأیید آسمانی احتیاج داشت. اینجا بود که شاپور نبوغ تبلیغاتی خود را که از پدر به ارث برده بود، به اوج رساند و دست به «مهندسیِ تصویرِ خدا» زد.
این فرآیند از اردشیر آغاز شده بود. اردشیر، که از خاندانی روحانی (کاهنان معبد آناهیتا در اصطخر) برخاسته بود، در اولین سنگنگارههای اعطای دیهیم خود (در فیروزآباد و نقش رجب)، در برابر شخصیتی ایستاده که «بَرسُم» (شاخههای گیاهی مقدس آیین زرتشت) در دست دارد. این صحنه، که در حضور ملازمان دربار رخ میدهد، به وضوح یک آیین انسانی و زمینی است: پادشاه در حال دریافت مشروعیت از موبد موبدان در یک معبد است.
اما در نقش برجسته نهایی و باشکوه اردشیر در نقش رستم، که احتمالاً شاپور در ساخت یا تکمیل آن نقش داشته، یک چرخش دراماتیک رخ میدهد. صحنه نمادین میشود: شاه و آن شخصیت، هر دو سوار بر اسب، در حال لگدمال کردن دشمنانشان (اردوان و اهریمن) هستند؛ و مهمتر از همه، کتیبهای به سه زبان بر سینه اسبها حک شده که هویت آن شخص را برای همیشه تغییر میدهد: «این است پیکر بغ اهورامزدا.»
با همین چند کلمه، موبدِ حاملِ برسم، به خودِ خدای متعال تبدیل شد. سلسله ساسانی دیگر مشروعیت خود را از معبد اصطخر نمیگرفت، بلکه مستقیماً توسط اهورامزدا بر تخت نشانده شده بود.
اما این بازتفسیر شتابزده، یک مشکل نمادین ایجاد کرد: چرا اهورامزدا (که حالا جایگزین موبد شده) باید «برسم» (ابزار موبدان) در دست داشته باشد و در حضور یک «مگسپران» (خدمتکار شاه) ظاهر شود؟
اینجا بود که شاپور اول در نقوش اعطای دیهیم شخصی خود (در بیشاپور و نقش رجب) دست به «پاکسازی» هنرمندانه این تصویر زد. او این مهندسی را در سه گام ظریف، اما بنیادین به کمال رساند:
حذف بَرسُم؛ نفیِ واسطه و انحصار قدرت روحانی
اولین و حیاتیترین گام، حذف نماد «بَرسُم» از دست اعطاکننده بود. بَرسُم، نماد نهاد دین، ابزارِ روحانیت و گواه بر نفوذ موبدان بود. حضور آن در دست اهورامزدا، به صورت ضمنی، این معنای خطرناک را منتقل میکرد که پادشاهی از طریق موبدان به سلطنت میرسد و موبدان، دروازهبانان مشروعیت الهی هستند. شاپور نمیتوانست این وابستگی را بپذیرد. در نقوش او، اهورامزدا کاملاً از هرگونه ابزار روحانیت زمینی عاری شده است. این تفویض مستقیم قدرت از سوی خدای یگانه به شاهِ برگزیدهاش بود. شاپور بدین ترتیب، برتری قدرت الهی سلطنت را بر نهاد روحانیت رسمی اعلام میکرد.
دومین تغییر، حذف کامل شاهدان و درباریان از صحنه بود. در نقوش اردشیر، حضور ملازمان و حتی یک «مگسپران»، کل صحنه را به یک «آیینِ عمومی» و یک «رویداد دربار» تنزل داده بود. یک آیین، انسانی است و قابل مشاهده توسط عموم. اما شاپور صحنه را به یک فضای قدسی و منزوی منتقل کرد. در نقوش اعطای دیهیم او، تنها شاه و خدا حضور دارند. این تغییر، صحنه را از یک رویداد اجتماعی به یک «وحیِ الهی» تبدیل میکند. این ملاقات، امری خصوصی، عرفانی و یگانه است که بر دسترسی بیواسطه و منحصربهفرد شاهنشاه به منبع قدسی قدرت تأکید میکند.
قطع تماس فیزیکی؛ تنزیل قدرت از قرارداد به فَرّه
مهمترین و ظریفترین تحول، قطع تماس فیزیکی میان شاه و خداست. در نقوش قدیمیتر، اردشیر دست دراز میکند تا حلقه را به صورت فیزیکی از دست اعطاکننده بگیرد. این یک «معامله» یا «قراردادِ انسانی» را تداعی میکند. اما شاپور دست خود را با کف باز، در حالتی از احترام و پذیرش، در برابر خدا دراز میکند. در این لحظه، حلقه قدرت (دیهیم) توسط روبانهایش در هوا معلق است و به سوی پادشاه در حرکت است. این روبانهای در حال حرکت، نماد فَرّه (خوَرنه)، آن نیروی مستقل، پویا و روحانی هستند که بر شایستهترین فرد نازل میشود. با قطع تماس فیزیکی، شاپور نشان میدهد که قدرت او از جنس قراردادهای مادی نیست؛ بلکه یک فیض روحانی و لطف کیهانی است که مستقیماً از آسمان و بدون واسطهی مادی، بر وجود پادشاه نازل شده است.
شاپور اول با این تغییرات ظریف، اما بنیادین، مشروعیت ساسانیان را از یک آیین زمینی و انسانی، به یک پیمان مستقیم، عرفانی و غیرقابل انکار با شخص اهورامزدا ارتقا داد. او نه تنها خود را «دستکار» (ابزار) خدایان نامید، بلکه تصویر خدایان را نیز مطابق میل خود شکل داد.
غنایم جنگی؛ ساختن یک امپراتوری
«و ما مردمان سرزمین روم، یعنی از اَنیران (غیر ایران) را، همراه با غنایم کوچاندیم؛ و ما آنان را در امپراتوری ایرانی خود... اسکان دادیم.»
این بخش از کتیبه شاپور، کلید درک میراث اقتصادی اوست. جنگهای او صرفاً برای غارت نبود؛ برای «برداشت محصول» انسانی بود. او به جای طلا، صنعتگر، معمار، مهندس و کارگر ماهر را به اسارت گرفت و با دستان آنان، ایران را بازسازی کرد. سیاست او «سوزاندن و ویران کردن» نبود، بلکه «اسیر کردن» جمعیت بود. او بزرگترین سرمایه امپراتوری روم را گردآوری میکرد تا با دستان آنان امپراتوری خود را بسازد.
این سیاست، یک «دوره بیسابقه از شهرسازی» را رقم زد: نیشابور (به معنای شاپورِ نیک) در خراسان بنا شد، گندیشاپور (یا وهاَندییوک-شاپور) در خوزستان، برای اسکان اسیران انطاکیه ساخته شد. این شهر بعدها به مرکز بزرگ پزشکی و علمی جهان باستان بدل گشت، بیشاپور در پارس، به عنوان پایتخت شخصی و یادمان پیروزیهای شاپور بنا شد و با معماری و موزاییکهای رومی تزیین گردید.
این ورود عظیم جمعیت غیرایرانی، ساختار امپراتوری را دگرگون کرد. شاپور اکنون حاکم سرزمینی چندملیتی و چندمذهبی بود. به همین دلیل او عنوان جدید و فراگیر «شاهنشاه ایران و اَنیران» را برای خود برگزید. این اسیران در امپراتوری نوپای او از آزادی مذهبی برخوردار شدند. مسیحیان کوچاندهشده در خوزستان و پارس شکوفا شدند و کلیساهای خود را ساختند. یهودیان نیز در دوران شاپور از آزادی و رفاه برخوردار بودند.
شاپور، به عنوان یک «مزدیسن» متعصب، در عین حال یک امپراتور عملگرا بود. او میدانست که برای اداره این جامعه متکثر، به دانشی فراتر از سنت شفاهی زرتشتی نیاز دارد. همانطور که متن پهلوی «دینکرد» شهادت میدهد، او دستور داد تا متون «غیردینی» در باب پزشکی، نجوم و منطق را از «هند، روم و سرزمینهای دیگر» گردآوری کرده و آنها را «با اوستا تطبیق دهند». او در حال خلق یک دانشنامه سلطنتی بود.
در این میان، مانی، پیامبر آیین جدید، ظهور کرد. او تلاش کرد شاپور را به دین مانوی درآورد و کتابی به نام «شاپورگان» به او تقدیم کرد. شاپور، اگرچه هرگز دین او را نپذیرفت (زیرا خود را «دستکار» اهورامزدا میدانست و رقیبی را در عرصه آسمانی تحمل نمیکرد)، اما از نفوذ مانی برای پیشبرد اهداف امپراتوری خود استفاده کرد و به او اجازه تبلیغ داد.
میراث؛ نبرد بیپایان
شاپور اول در سال ۲۷۰ میلادی، پس از ۳۱ سال سلطنت پربار، در شهر محبوبش، بیشاپور، درگذشت. او امپراتوری ایران را از یک قدرت منطقهای نوپا به جایگاه یک قدرت جهانی برابر با روم رساند.
با این حال، شگفتآور است که «تاریخ ملی» متاخر (مانند شاهنامه)، با وجود این اسناد سنگی باشکوه و در دسترس، اطلاعات بسیار کمی درباره چهره واقعی او حفظ کرده و او را در پس پرده افسانههای مشروعیتبخش پنهان کرده است. گویی تاریخ رسمی ترجیح داد به جای ثبت پیروزیهای واقعی او بر روم، افسانههایی را بازگو کند که اتحاد دو خاندان رقیب (اشکانی و ساسانی) را توجیه نماید.
ماندگارترین میراث شاپور، فراتر از گسترش مرزهای سیاسی، خلق یک «تصویر» قدرتمند از سلطنت و پیروزی بود. تصویری که او در نقش رستم آفرید، در حافظه تاریخی ایرانیان جایگیر شده و باقی ماند؛ به حدی که هجده قرن بعد از آن، در جهانی بهکلی متفاوت و در حکومتی که ظاهراً درنقطهی مقابل ناسیونالیسم ایرانی قرار دارد، بار دیگر احضار شده است.
استفاده از نقش شاپور و والرین، که در آن نتانیاهو به جای قیصر روم به زانو درآمده، تلاشی آشکار برای «پیکربندی مجدد فضای فرهنگی» و سازگار کردن دو روایت تاریخی متضاد است. گویا آن پروپاگاندای سنگیِ ۱۸۰۰ ساله چنان نیرومند بوده که امروز هم به ابزاری حیاتی برای مدیریت افکار عمومی در یک بحران مدرن تبدیل شده است. این، خود، گواهی است بر نبوغ مردی که میدانست جنگ واقعی، در نهایت، نه در میدان نبرد، که بر سر روایتها و در حافظه جمعی یک ملت به پیروزی میرسد.