به روز شده در: ۰۵ آبان ۱۴۰۴ - ۲۰:۵۰
کد خبر: ۷۲۰۳۷۳
تاریخ انتشار: ۱۳:۳۵ - ۰۵ آبان ۱۴۰۴

کتک خوردن دانش آموز هم بخشی از آموزش است!؟

روزنو :من کتک خورترین دانش آموز تاریخم که روایت قصه من، روایت حال خیلی از همکلاسی هایم نیز خواهد بود؛ هرچند ممکن است خیلی از اهالی امروز، تصوری از این قصه نداشته باشند.

کتک خوردن دانش آموز هم بخشی از آموزش است!؟

مدرسه- مکتوبِ نیمه شبی است که بی‌خواب بودم، نه بیدار؛ که این دو را فاصله بسیار است. برای لحظه‌ای آخرین خبری که پیش از خواب از آن گذشته بودم، برگشت و آشفتگی شبانه را دو چندان کرده.

به گزارش روز نو یک مدیر مدرسه و یک تنبیه بدنی در یک مدرسه در قزوین که کلی در رسانه‌ها بازتاب پیدا کرده بود. از خواندن خبر برآشفته بودم؛ چرا و چگونه یک نفر باید جرات کند تا دست بلند کند روی امانتی که دستش سپرده‌اند؟! که اساسا هیچ انسانی حق ندارد دست روی انسانی دیگر بلند کند.

اما ما... چقدر داستان زندگی ما تفاوت داشت و چرا این قدر، همه و حتی خودمان با این منِ دوران درس و مدرسه غریبگی کرده‌ایم؟ با چه دلی سخن تلخ از معلمان و مدیران آن روز‌ها بر زبان آورم، که هنوز حریمشان بر من مقدس است. اما فراموش شدنی نیست گاه، تیغِ خشم‌شان، سبزینگیِ ما را به تاراج می‌برد. نه که من، شاگردی کتک‌خور، از آن قماشِ سربه‌زیرانِ گوشه‌نشین بودم، نه! درس را، چون جامی گوارا می‌نوشیدم، اما چه سود؟ خودم کتک نخوردم. اما چه فرقی می‌کند شاهدِ ضربِ شلاقِ معلمان بودم که بر تنِ رفقا می‌نشست، و او، همان من بود. تفاوتی نمی‌کند. حالا در این نیمه شب، زخم دستان رفقا و همکلاسی‌هایم دوباره در جان من تاول می‌زند. ضربه‌های شلاق و کابل برق در سرمای ۲۰ درجه منفی برفناک؛ و ما، چه آسان، تن به این رنجِ بی‌حساب داده بودیم. پیش از آمدنِ ناظم، دست‌هامان را، چون قربانیانِ معبدِ خشم، پیشکش می‌کردیم. با زبان بی‌زبانی می‌گفتیم:من کتک می‌خورم، پس هستم!

یادم می‌آید، در کلاسِ ریاضی، معلم، آن قامتِ بلندِ دانش، در پیچ و خمِ مسئله‌ای گم شده بود. خطایی کوچک، چون سنگی در جویبارِ محاسبات، راهِ پاسخ را سد کرده بود. من حواسم بود. استاد در میانه‌های مساله، یک جمع ساده را اشتباه پاسخ نوشته بود، برای همین پاسخ نه آن بود که باید. دستم بالا بود، تا وقتی استاد سر از تخته برگردانَد، بگویم تا شاید گره از کارِ فروبسته آقای دبیر و کلاس بگشایم. اما مبصرِ کلاس، نمی‌دانم از سرِ شوخ‌طبعی یا گستاخی، زخمه‌ای بر تارِ غرورِ معلم زد: «آقای فلانی، اگر بلد نیستی، فلانی بیاید حل کند!». آقای معلم که این را اهانتی به ساحت خود دانست، آن‌گاه، لگد، چون صاعقه‌ای از آسمانِ خشم، بر تنِ مبصر فرود آمد. سه‌چهار متر، چون برگِ پاییزی در طوفان، به سویِ در ورودی پرتاب شد. درِ بسته کلاس، از فشارِ آن ضربه، چون قلبِ شکسته‌ای گشوده شد و مبصر، در سالن، چون پرنده‌ای زخمی، بر روی کاشی‌ها افتاد. من هنوز داغدار این صحنه‌ام.

عجیب بود... اگر جرمی هم بود، آیا سزاوارِ چنین خواری‌ای بود؟ غرورِ جوانی‌اش، که، چون نهالی تازه‌رسته بود، پیشِ چشمِ هم‌کلاسی‌ها، که او را مبصرِ خویش می‌دانستند، لگدمال شد. اما بگو،‌ای بادِ بی‌امان، آن که در آن لحظه خرد شد، که بود؟ آن که باید خرد می‌شد، که بود؟

ما بودیم!... چرا؟!

این روزها، خبر می‌رسد از زنجان، از مرگِ کودکی زیرِ سایه‌ی سنگینِ تنبیه. یک کودک، یک جهان است! و اگر یک جهان فرو ریزد، مگر وحشتی عظیم‌تر از این می‌توان یافت؟ کدامین دست، جرأتِ این را دارد که نهالِ تربیت‌شده‌ی دیگران را به تازیانه‌ی خشم خود بسپارد؟ آن هم بی هیچ حقی و بی هیچ مجوزی.

کتک خوردن مثل آب خوردن

ما... ما اما، چه آسان کتک خوردیم. کتک، چون نانِ هر روزه، صبحانه و ظهرانه ما بود... عادی بود. نه قانونی داشت، نه مرزی. چرا؟ چرا زدن ما و کتک خوردن ما هیچگاه برای هیچ کس سئوال نشد؛ حتی برای خودمان و من، گاه می‌اندیشم، و گمان می‌برم که مبادا هنوز هم، همان کتک‌خورِ روزگاریم و حواسمان نیست. از بس عادت کرده‌ایم که حقی برای خود قائل نیستیم.

نکند هنوز، پیش از آن که ضربه‌ای فرود آید، دست‌هامان را آماده کرده‌ایم، چون مجرمان و، چون قربانیان.

این پایان ماجرا نبود. بعد از آقای معلم، نوبت به سیلی پدر می‌رسید که او نیز یاد گرفته بود بیاید مدرسه و بی‌آنکه در مخیله‌اش باشد که دادخواهی فرزندش را بکند، در امتداد کتک‌های معلم، پدرانه بنوازد ما را! یا مثلا اگر ریاضی را بلد نبودیم، آنقدر کتک می‌خوردیم تا معنی جبر را در هندسه زندگی بیاموزیم.

کسی نبود ببندیشد آقا این بچه اختلال یادگیری دارد و یا اصلا کشش فلان درس را ندارد آنها به زور و جبر ما را به یادگرفتن به زنجیر می‌کشیدند ... ببین گذشته را و ببین امروز را که ثمره همان روشهاست حال این جامعه.

نکند هنوز داریم کتک می‌خوریم؟!

نه، نخواهم گفت نسلِ سوخته‌ایم، اما نسلِ کتک‌خورده، آری... ما همانیم؛ و هنوز، در سکوتِ خویش، زخم‌های کهنه را می‌لیسیم، بی‌آنکه بدانیم داستان امروز ما چگونه است؟ نکند کتک می‌خوریم و، چون عادت نکرده‌ایم حقی برای خود قائل باشیم، حواسمان به تاول‌های تازه جسم و روحمان نیست.

نکند چرک‌ها و تاولهایمان، عفونت کرده و زیستن اینگونه را همچنان سهم و سزاوار خود می‌دانیم؟! کتکِ امروزمان چیست و از کجا می‌آید؟ از کدام غریبه، کدام آشنا؟! از اطراف، از محیط، از کار، از بیکاری، از جامعه، از سیاست یا از هر چیز دیگر...؟!

آقایان و خانم‌های نسل آلفا و زِد، شما که در آیینه‌ی زمان، چون ستارگانِ تازه‌دمیده می‌درخشید! هنگامی که قضاوت بر ما، نسلِ پیشین، می‌رانید، لحظه‌ای درنگ کنید. به این تقویمِ پر از زخم، به این تاریخِ کبود بنگرید. ما، در سایه‌ی تازیانه‌ها و سکوتی که کتک را قانونِ نانوشته کرده بود، قد کشیدیم. با انبانی از عقده‌ها، با قلب‌هایی که زیرِ بارِ ضرباتِ بی‌امان، ترک برداشته بود، شما را در آغوش گرفتیم و به بالندگی‌تان چشم دوختیم. در حالی که در ما، جهانی و جانی زخم‌خورده بود.

شاید، آری، شاید همین گره‌ها و همین عقده‌هاست که هنوز میانِ ما و شما دیواری از نافهمی و کج‌فهمی کشیده. رفتارتان، چون رازی سر به مُهر، برای‌مان غریب می‌نماید و گاه، ناخوشایند. شما هم از ما سر در نمی‌آورید.

انصاف دهید! نسلی که معلمانش کتک را، چون الفبای درس در جانش حک کرده بودند، چگونه می‌توانست یک‌شبه تنبیه را از یاد ببرد؟ هنوز در جان برخی‌ها ریشه دارد.

آموزش و پرورش ما

ما با کتک بزرگ شدیم، اما ادامه‌اش ندادیم. چون حقش را نداشتیم و هیچ‌کس حقی چونان ندارد. کتک، چون خونی در رگ‌های فرهنگِ ما جاری بود، دهه‌ها در وجودمان ریشه دوانده. هنوز، سایه‌ی آن شلاق‌های کهنه بر روان‌مان سنگینی می‌کند؛ و این آموزش و پرورش، این کشتیِ شکسته در طوفانِ ناکارآمدی! به مدیری نیاز دارد، نه از جنسِ باری‌به‌هرجهت، که نابغه‌ای کاردان باشد، با چشمانی که زوایای پنهانِ این ویرانه را ببیند. وزیری که نه یک دولت، که چندین دولت، سکان‌دار بماند تا این خاکِ سوخته را به باغی سبز بدل کند. افسوس، که تاریخ گواهی می‌دهد وزرا، چون برگ‌های پاییزی، زود می‌آیند و زود می‌روند، و این نهادِ فرتوت، در هیاهوی چندصدایی‌ها، همچنان درجا می‌زند.

ما را در آینه‌ی خویش ببینید، شاید آن‌گاه، ریشه‌ی این فاصله‌ها را در زخم‌های کهنه‌ی ما بیابید. چه می‌دانم.

شما که در روشنایِ زمانه‌اید، ما، این سو، در سایه‌ی هراسِ کهنه‌ای نفس می‌کشیم. نگرانیم، آری، نگران که نکند هنوز زیرِ تازیانه‌های نامرئی کتک می‌خوریم و آن را، چون هوایی که در ریه می‌کشیم، طبیعی پنداشته‌ایم. نکند زخم‌هایمان چنان در جان‌مان ریشه کرده که دیگر دردش را حس نمی‌کنیم، و ضربه‌ها را، چون سرنوشتی ناگزیر پذیرفته‌ایم.

شما احتمالا بر این نوشته لبخندی می‌زنید و می‌گذرید، اما من، یعنی تمام من (دوستانم، همکلاسی‌هایم، اطرافیانم) کتک‌خورده‌ترین قصه زمانه‌ام و با هر واژه این مکتوب، تاولی دوباره در جانم چرک می‌کند.

تصویر روز
خبر های روز